خاطره ای از ثنا
ثنا خانم یک روز صبح زود از خواب بیدار شدند دنبال بابا جون شروع کردند به گریه زاری که منم میخوام بیام بابا جون گفتند ثنا جان من میخوام برم سر کار شما هم گفتی خوب منم میخوام بیام سرکار بابا جون گفتند میخوای بیای سر کار چکار کنی شما هم در جواب گفتی :
میخوام بیام پول بسازم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی