خاطره ای از ثنا
یک شب بابا جون از تهران اومدن خونه، شما نذاشتی بابا یک خستگی بگیرن گفتی بریم تو اتاقم بازی کنیم از اونجایی که بابا جون خسته بودند به شما گفتند ثنا ببین بابا رانندگی کرده پاهاش باد کرده درد میکنه شما بدو بدو اومدی به من گفتی مامان نخ بده خلاصه منو بابا هم تعجب کردیم که شما نخ واسه چی میخوای از این رو نخ دادم ببینم میخوای چکار کنی شما هم نخ و گرفتی بدو بدو رفتی پیش بابا گفتی بابا جون ببندش بادش خالی نشه فکر کرده بودی باباجون گفتند پاهام باد کرده مثل بادکنک باید با نخ ببندیش خلاصه کلی خندیدیم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی