ثناثنا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

ثنا دختر آریایی

پروسه برگشت از مهد کودک به خانه

  ساعت 4 من می آم دنبالت بماند که یک ربعی تو حیاط مهد کودک سوار تاب و سرسره و چرخ فلک میشی تا از در مهد کودک به بهانه بیا پیشی رو ببین ،بیا توتو ببین و ...... تشریف بیارید بیرون بعد دوباره میرسیم به سوپریه و شما خرید میکنید بعد از اون یکم پایین تر از سوپریه یک شیرینی فروشی هست که باز هم بهش که میرسی راهتو به طور اتوماتیک کج میکنی و میری داخل وسلام میدی و سفارش شیرینی میدی اونم از نوع خامه ایش اون خانم فروشنده هم از اونجایی که با شما آشنایی کامل دارند یک دونه شیرینی از نوعی که انتخاب کردید رو میذارن تو یک ظرف یکبار مصرف بستنی و با یک دونه قاشق بستنی تقدیمتون میکنن بعد از شیرینی فروشی نوبت از خیابون رد شدنه که قصه شو واست گفت...
30 آبان 1390

خاطره ای از ثنا

  یک روز با ثنا در راه برگشتن از مهد کودک رسیدیم به سوپر مارکت وثنا رفت داخل خرید کنه وقتی خوردنیهاشو برداشت رفت پول داد به فروشنده ،آقای فروشنده به ثنا گفت ثنا جون واسه این چیزایی که برداشتید پولتون کمه ثنا خانم هم در جواب گفت خوب این بیسکویت رو نصفش کن دیده و اونجا بود که من و فروشندهه از این همه هوش و ذکاوت شما دهنمون باز مونده بود.   ...
30 آبان 1390

خاطره ای از ثنا

      یک شب بابا جون از تهران اومدن خونه، شما نذاشتی بابا یک خستگی بگیرن گفتی بریم تو اتاقم بازی کنیم از اونجایی که بابا جون خسته بودند به شما گفتند ثنا ببین بابا رانندگی کرده پاهاش باد کرده درد میکنه  شما بدو بدو اومدی به من گفتی مامان نخ بده خلاصه منو بابا هم تعجب کردیم که شما نخ واسه چی میخوای از این رو نخ دادم ببینم میخوای چکار کنی شما هم نخ و گرفتی بدو بدو رفتی پیش بابا گفتی بابا جون ببندش بادش خالی نشه فکر کرده بودی باباجون گفتند پاهام باد کرده مثل بادکنک باید با نخ ببندیش خلاصه کلی خندیدیم .           ...
30 آبان 1390

خاطره ای از ثنا

  ثنا خانم یک روز صبح زود از خواب بیدار شدند دنبال بابا جون شروع کردند به گریه زاری که منم میخوام بیام بابا جون گفتند ثنا جان من میخوام برم سر کار شما هم گفتی خوب منم میخوام بیام سرکار بابا جون گفتند میخوای بیای سر کار چکار کنی شما هم در جواب گفتی : میخوام بیام پول بسازم       ...
30 آبان 1390